نوشته شده توسط : آجی کوچیکه
همه خواهرهای من مثل هم نبودن. یکی پزشکی میخوند. یکی مثل خودم زبان میخوند. یکی کشاورزی میخوند. یکی دندانپزشکی میخوند. یکی روانشناسی و ... از نظر اخلاقی هم متفاوت بودن. یکی ساده بود، یکی زودرنج بود، یکی خشن بود، یکی افسرده بود و خلاصه اینکه من از قشرهای مختلف خواهرهام رو انتخاب میکردم تا به ایده آلم برسم. جالبه نه؟ میدونید چیه؟ من اعتقاد دارم محال وجود نداره و هر انسانی این قدرت رو داره که به آرزوهای خودش برسه حتی اگه خیلی بزرگ و دور از ذهن باشن. وقتی خداوند قادر به انجام معجزه است پس چرا باید آرزوهامون رو به بهانه محال بودن ، کنار بذاریم؟ داشتم میگفتم که خواهر های متفاوتی داشتم اما همه اونا در یک ویژگی مشترک بودن: بی وفا بودن همه اونا بعد از اینکه کنجکاویشون نسبت به من از بین میرفت و یا اینکه بعد از کلی محبت صادقانه من دیگه احتیاجی به من نداشتن ، مثل یه روزنامه تاریخ گذشته میشدم واسشون وخیلی راحت بهم میگفتن که نمیخوان یا نمیتونن خواهر من باشن و یا با حرفهایی مثل :تو خیلی خیالبافی یا تو زیادی به این خواسته اهمیت میدی یا خواهر خوب وجود نداره ، خودشون رو راحت میکردن و میرفتن. خیلی هاشون هم من میذاشتم کنار چون بعد از یه مدت میفهمیدم که اون آدمهایی نبودن که نشون داده بودن و اصلا لایق احساس پاکم نبودن. من با جون و دل خواهری میکردم. شما از هدیه دادن و بریز و بپاش بگیرید تا گردش و تفریح و همدردی و وفاداری و غیرت. اما اعتراف کنم که اکثر روابط خواهرانه من یک طرفه بود و فقط این من بودم که خواهر بودم و اونا یه جور مصرف کننده محسوب میشدن. پایان قسمت دوم

:: بازدید از این مطلب : 595
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()